next page

fehrest page

back page

در اين هنگام مهلب به پسران خود گفت : رمه هاى شما در حال چرا و بدون نگهبانند آيا كسى را براى حفظ آنها گماشته ايد؟ و من از حمله خوارج براى غارت آنها در امان نيستم . گفتند نه . گويد: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود كه كسى آمد و گفت : صالح بن مخراق بر رمه ها غارت برده است . [ اين كار ] بر مهلب گران آمد و گفت : هر كارى را كه شخصا بررسى نكنم و عهده دارش ‍ نشوم تباه مى شود و آنان را نكوهش كرد. بشر بن مغيره گفت : آرام باش اگر مى خواهى كسى مانند تو ميان ما باشد ممكن نيست ؛ كه به خدا سوگند بهترين ما همچون بند كفش تو نخواهيم بود. مهلب گفت : اينك راه را بر آنان ببنديد. بشر بن مغيره و مدرك و مفضل دو پسر. مهلب شتابان حركت كردند. بشر زودتر به راه رسيد و ناگاه مردى سياه از خوارج را ديد كه گله ها را پيش انداخته و آنان را مى راند و اين رجز را مى خواند:
ما شما را با ربودن گله درمانده كرديم . آرى زخمها را يكى پس از ديگرى مى فشرديم .
مفضل و مدرك هم به او رسيدند و به مردى از قبيله طى گفتند: اين مرد سياه را بگير. آن مرد طايى و بشر بن مغيره او را گرفتند و كشتند و مردى ديگر از خوارج را كه از قبيله همدان بود اسير گرفتند و گله را برگرداندند.
عياش كندى مردى دلير و شجاعى بى باك بود و در آن روز سخت دليرى كرد و پس از آن به مرگ طبيعى و در بستر مرد. و مهلب مى گفت : به خدا سوگند پس از اينكه عياش در بستر مرد، ديگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنين مهلب مى گفت : به خدا سوگند هرگز چون اين گروه نديده ام كه هر چه از ايشان كاسته مى شود باز بر شجاعت و پايداريشان افزوده مى گردد.
حجاج دو مرد ديگر را سوى مهلب فرستاد تا او را براى جنگ برانگيزند. يكى از ايشان از قبيله كلب و ديگرى از سليم بود. مهلب به اين شعر اوس بن حجر تمثل جست كه مى گويد:
چه بسيار كسانى كه از اين حوصله و درنگ ما تعجب مى كنند و اگر جنگ او را فرو گيرد از جاى خود نمى جنبد.
مهلب به پسر خود يزيد گفت : خوارج را براى جنگ تحريك كن . و او چنان كرد و جنگ در گرفت و اين جنگ در يكى از دهكده هاى اصطخر روى داد. مردى از خوارج به مردى از ياران مهلب حمله كرد و چنان بر او نيزه زد كه ران آن مرد را به زين دوخت و مهلب به آن دو مرد سلمى و كلبى گفت : چگونه بايد با مردمى كه ضربه نيزه ايشان چنين است جنگ كرد؟
يزيد پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در اين هنگام رقاد كه از خاندان مالك بن ربيعه و از دليران لشكر مهلب بود بر اسب سياه خود از آوردگاه برگشت در حالى كه بيست و چند زخم برداشته بد كه بر آن پنبه نهاده بودند و چون يزيد حمله كرد جمع خوارج نخست پشت كردند و فقط دو سوار از آنان پشتيبانى مى كردند. يزيد به قيس خشنى كه از موالى عتيك بود گفت : چه كسى بايد با اين دو سوار جنگ كند؟ او گفت : خودم ، و بر آن دو حمله كرد. يكى از آنان به قيس حمله آورد. قيس بر او نيزه زد و به زمينش افكند. ديگرى بر او حمله آورد. دست به گريبان شدند و هر دو بر زمين افتادند. قيس فرياد بركشيد: هر دوى ما را با هم بكشيد. سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از يكديگر جدا كردند. معلوم شد آن سوار كه با قيس دست به گريبان شده ، زن بوده است . قيس شرمگين برخاست . يزيد به او گفت : اى ابابشير! تو به گمان اينكه او مرد است با او مبارزه كردى ؟ فرضا اگر در اين جنگ كشته مى شدى آيا گفته نمى شد كه او را زنى كشته است !
در اين جنگ ابن منجب سدوسى هم دليرانه جنگ كرد. يكى از غلامان او كه نامش خلاج بود گفت : به خدا سوگند دوست مى داريم كه لشكر آنان را در هم بشكنيم و به قرارگاهشان برسيم و در آن صورت من دو كنيز دوشيزه از آنان به اسيرى بگيرم . ابن منجب به او گفت ، اى واى بر تو! چرا آرزوى دو كنيز دارى ؟ گفت : براى اينكه يكى را به تو ببخشم و ديگرى از خودم باشد. ابن منجب اين ابيات را سرود:
اى خلاج ! تو هرگز نخواهى توانست با دخترك كوچكى كه چهره اش ‍ چون عروسك با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوى ، مگر آنكه با لشكرى روياروى شوى كه در آن عمروالقضاو عبيدة بن هلال بر خود با پرهاى شترمرغ نشان زده اند... (398)
ابوالعباس گويد: بدربن هذيل هم از ياران شجاع مهلب بود و اعراب كلمات را غلط ادا مى كرد، آن چنان كه هرگاه حمله خوارج را احساس مى كرد مى گفت : يا خيل اركبى (399) و كسى كه شعر زير را گفته است به او اشاره دارد كه مى گويد: و چون از مهلب حاجتى خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانى كه مانع برآوردن آن مى شوند، كردوس كه برده است و بدر كه همچون اوست ...
بشر بن مغيرة بن ابى صفره هم در اين جنگ بسيار پسنديده دليرى كرد آن چنان كه ارزش او شناخته شد و ميان او و مهلب كدورتى بود. بشر به پسران مهلب گفت : اى پسرعموها! من گله گزارى را فراموش كردم و از آن كوتاه آمدم در عين حال بيشتر از آنچه براى كسب رضايت لازم باشد فداكارى كردم و خود را چنان پنداشتم كه نه از پاداشها بهره مند هستم و نه نوميد و محروم . اينك براى من گشايشى قرار دهيد كه در پناه آن زندگى كنم و مرا نيز همچون كسى فرض كنيد كه به يارى دادن او اميدوار و يا از حرف و زبانش ‍ بيمناكيد. آنان رعايت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو كردند و مهلب هم او را پاس داشت و پيوند خويشاوندى را رعايت كرد.
گويد: حجاج ، كردم را به ولايت فارس گماشت و او را در حالى كه جنگ برپا
بود آنجا روانه كرد و مردى از ياران مهلب چنين سرود:
اگر كردم جنگ را ببيند چنان خواهد گريخت كه گورخر وجود شير را احساس كرده باشد (400)
مهلب نامه يى به حجاج نوشت و تقاضا كرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشى كند تا او بتواند مستمرى سپاهيان را بپردازد و حجاج چنان كرد. قطرى از اين جهت كه مردم اصطخر با مهلب مكاتبه مى كردند و اخبار او را براى مهلب مى نوشتند آن شهر را ويران كرد و مى خواست همين كار را با شهر فسا نيز انجام دهد ولى آزاد مرد، پسر هيربد آن شهر را از او به صد درهم خريد و قطرى آن را ويران نكرد. در اين هنگام قطرى با مهلب روياروى شد و مهلب او را شكست داد و او را مجبور به فرار به سوى كرمان كرد. مغيره پسر مهلب به فرمان پدر، قطرى را تعقيب كرد. حجاج شمشيرى براى مهلب فرستاد و او را سوگند داده بود كه خود آن را بر دوش افكند. مهلب پس از آنكه آن را بر دوش افكنده بود در اين سفر آن را به مغيره داد و مغيره در حالى برگشت كه آن شمشير را به خون آغشته بود. مهلب شاد شد و گفت : اگر اين شمشير را به هر يك از پسرانم غير از تو مى دادم مرا چنين شاد نمى كرد و خوش نمى آمد. آنگاه به مغيره گفت : جمع آورى خراج اين دو ناحيه را بر عهده بگير و آن را از سوى من كفايت كن و رقاد را هم همراه او كرد و آن دو به جمع آورى خراج پرداختند و به لشكر هم چيزى نمى دادند در اين مورد مردى از بنى تميم ضمن اشعارى چنين سروده است .
اگر پسر يوسف [ حجاج ] بداند كه بر ما چه آفات و گرفتاريهاى سختى رسيده است . همانا كه چشمانش بر ما اشك خواهد ريخت و آنچه بتواند از فسادى و تباهى را اصلاح خواهد كرد. هان ! به امير بگو خدايت پاداش خير دهاد، ما را از مغيره و رقاد خلاص كن ...
گويد: پس از آن مهلب در سيرجان با خوارج جنگ كرد و آنان را از آنجا به ناحيه جيرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقيب كرد و نزديك ايشان فرود آمد. در اين هنگام باز ميان خوارج اختلاف پديد آمد و سبب آن بود كه عبيدة بن هلال يشكرى متهم شد كه با زن درودگرى رابطه دارد و او را مكرر ديده بودند كه بدون آنكه اجازه بگيرد پيش آن زن مى رود. خوارج پيش ‍ قطرى آمدند و اين موضوع را به او گفتند. او گفت : عبيده از لحاظ دينى در جايگاهى است كه شما مى دانيد و از لحاظ جهاد چنان است كه مى بينيد. گفتند: ما نمى توانيم در مورد فحشاء و تباهى ، او را تحمل كنيم و واگذاريم . قطرى به آنان گفت : اينك برگرديد. سپس به عبيده پيام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت : من نمى توانم در مورد فحشاء و تباهى تحمل كنم . عبيده گفت : اى اميرالمومنين ! به من تهمت زده اند، راءى تو چيست و چاره را در چه مى بينى ؟ گفت : من تو و ايشان را با هم حاضر مى كنم تو خضوعى چون خضوع گنهكاران مكن و دليرى يى چون دليرى بى گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع كرد و سخن گفتند. عبيده برخاست و بسم الله الرحمن الرحيم گفت و سپس آيات مربوط به افك و تهمت را تلاوت كرد: همانا آن گروه كه براى شما خبرى دروغ و بهتان آوردند... (401) خوارج گريستند و برخاستند و عبيدة را در آغوش ‍ كشيدند و گفتند: براى ما استغفار كن و او براى آنان استغفار كرد. عبدر به صغير وابسته بنى قيس بن ثعلبه گفت : به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مكر كرد و گروه بسيارى از ايشان هم از سخن و عقيده او پيروى كردند ولى نتوانستند نظر خود را آشكار سازند و دليل قانع كننده اى براى اجراى حد بر عبيده نديدند.
قطرى مردى از برزيگران را به كارگزارى گماشته بود و براى او ثروت بسيارى گرد آمد. خوارج پيش قطرى آمدند و گفتند: عمربن خطاب چنين موردى را از كارگزاران خود تحمل نمى كرد. قطرى گفت : من هنگامى كه او را به كارگزارى خود گماشتم مردى بازرگان و داراى زمين و ثروت بود؛ و اين موضوع موجب كينه آنان شد و چون اين خبر به مهلب رسيد گفت : اختلاف آنان با يكديگر برايشان سخت تر از وجود من است .
آنان سپس به قطرى گفتند: آيا ما را به جنگ دشمن ما نمى برى ؟ گفت : نه و پس از آنكه براى جنگ آماده شد و بيرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دين برگشت . روزى قطرى را تعقيب كردند و او چون احساس ‍ خطر كرد همراه گروهى از ياران خويش وارد خانه يى شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فرياد كشيدند: اى جنبنده [ چهارپا ] سوى ما بيا. او بيرون آمد و گفت : پس از من كافر شديد. گفتند: مگر تو جنبنده نيستى ؟ خداوند متعال مى گويد: هيچ جنبنده يى در زمين نيست مگر آنكه روزى او بر عهده خداوند است (402) ولى تو با اين سخن خود كه به ما گفتى كه كافر شديم ، خود كافر شدى .اينك به پيشگاه خداوند توبه كن . قطرى با عبيدة بن هلال در اين باره رايزنى كرد. او گفت : اگر توبه كنى توبه ات را نمى پذيرند ولى بگو من آن سخن را به طريق استفهام و پرسش گفتم و منظورم اين بود كه آيا پس از من كافر خواهيد شد؟ قطرى به آنان همين گونه گفت و از او پذيرفتند و او به خانه خويش بازگشت .
عبدربه صغير
ديگر از سران خوارج ، عبدربه صغير يكى از بردگان آزاد كرده و وابسته به خاندان قيس بن ثعلبه است .
هنگامى كه خوارج با قطرى اختلاف نظر پيدا كردند گروهى از ايشان كه بسيار بودند با عبدربه صغير بيعت كردند. قطرى تصميم گرفته بود براى مقطر عبدى بيعت بگيرد و خود را از سالارى بر آنان عزل كند. پيش از آنكه او را به جانشينى خود بگمارد، او را براى جنگ فرمانده سپاه كرد ولى خوارج او را خوش نمى داشتند و از پذيرفتن او حتى به عنوان فرمانده سپاه خوددارى ورزيدند. صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطرى گفت : براى ما [ فرمانده ديگرى ] غير از مقعطر جستجو كن . قطرى به آنان گفت : چنين مى بينم كه گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنكه با دشمن روياروى هستيد. از خدا بترسيد و شاءن خود را نگهداريد و براى رويارويى با دشمن آماده شويد. صالح گفت : مردم پيش از ما از عثمان بن عفان خواستند كه سعيد بن عاص را از فرماندهى آنان عزل كند و او پذيرفت و چنان كرد و بر امام واجب است كه رعيت را از آنچه ناخوش ‍ مى دارد معاف كند. ولى قطرى از عزل مقعطر خوددارى كرد. خوارج به او گفتند: اينك كه چنين است ما ترا از خلافت خلع و با عبدربه صغير بيعت مى كنيم . عبدربه [ صغير ] معلم مكتبخانه و عبدربه كبير انارفروش بود و هر دو از موالى خاندان قيس بن ثعلبه بودند بيش از نيمى از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغير پيوستند و تمام آنان از موالى و ايرانيان بودند و از اينان در آنجا هشت هزار تن بودند كه جزو قاريان قرآن به شمار مى آمدند. سپس ‍ صالح بن مخراق پشيمان شد و به قطرى گفت : اين دميدنى از دميدنهاى شيطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولى قطرى كسى را جز مقعطر براى فرماندهى نپذيرفت . در اين هنگام جوانى از خوارج برجست و بر صالح نيزه زد و زخمى كارى بود و نيزه را در بدن او باقى گذاشت .
بدينسان جنگ و غوفا ميان آنان پديد آمد و هر گروه به سالار خود پيوستند. فرداى آن روز جمع شدند و جنگ كردند و جنگ در حالى تمام شد كه دو هزار كشته بر جاى گذاشت .
فرداى آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نيمه نرسيده بود كه عجم [ ايرانيان ] تازيان را از شهر [ جيرفت ] بيرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت كرد و قطرى بيرون شهر جيرفت ماند و برابر آنان ايستاد. عبيدة بن هلال به قطرى گفت : اى اميرالمومنين ! اگر اينجا بمانى من از حمله اين بندگان بر تو درامان نيستم مگر اينكه گرد خود خندقى حفر كنى . قطرى كنار دروازه شهر خندق كند و به جنگ و تيراندازى با آنان پرداخت .
مهلب نيز حركت كرد و فاصله او از خوارج به اندازه يك شب راه بود. فرستاده حجاج هم كه همراه مهلب بود او را به جنگ تحريض مى كرد و مى گفت : خداوند كار امير را قرين صلاح دارد! شتاب كن و پيش از آنكه آنان با يكديگر صلح كنند ايشان را فرو گير. مهلب گفت : آنان هرگز با يكديگر صلح نمى كنند و آنان را به حال خود بگذار كه به وضعى مى رسند كه از آن به فلاح و رستگارى نخواهند رسيد. و آن گاه دسيسه يى كرد و مردى از ياران خود را خواست و گفت : خود را به لشكر قطرى برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطرى را صاحب راءى درست مى ديدم تا آنكه در اين منزل مقيم شده است و اشتباهش آشكار شده است . آيا بايد قطرى جايى اقامت كند كه ميان عبدربه و مهلب قرار دارد، كه صبح آن يكى با او جنگ كند و عصر اين يكى ؟ چون اين سخن او به قطرى رسيد گفت : راست مى گويد، از اين جايگاه كناره بگيريد. اگر مهلب به تعقيب ما بپردازد با او جنگ مى كنيم و اگر برابر عبدربه بايستد و با او جنگ كند همان چيزى را كه دوست داريد مشاهده خواهيد كرد.
صلت بن مرة به او گفت : اى اميرالمومنين اگر تو خدا را در نظر دارى ، كه به اين قوم حمله كن و اگر دنيا را در نظر دارى به ياران خود بگو تا براى خود امان بگيرند و سپس اين ابيات را خواند:
به پيمان شكنان و كسانى كه حرام را حلال مى دانند بگو چشمهايتان با اختلاف اين قوم و كينه توزى و گريز روشن شد. ما مردمى پايبند و معتقد به دين بوديم كه طول مدت جنگ و آميخته شدن شوخى با جدى ما را دگرگون ساخت ...
سپس گفت : اينك چنان شده است كه مهلب از ما همان چيزى را اميدوار است كه ما بر او طمع بسته بوديم . (403)
قطرى از آنجا كوچ كرد، و چون اين خبر به مهلب رسيد به هريم (404) بن ابى طلحة مجاشعى گفت : من اطمينان ندارم كه قطرى در اظهار اين موضوع كه جايگاه خويش را تغيير داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو اين خبر را بررسى كن . هريم همراه دوازده سوار حركت كرد و در لشكرگاه قطرى جز يك برده و يك گبر مجوسى كه هر دو بيمار بودند نديد. از آن دو درباره قطرى و يارانش پرسيد و هر دو گفتند: از اين منزل رفتند و به جستجوى جان ديگرى برآمدند و هريم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حركت كرد و كنار خندقى كه قطرى حفر كرده بود لشكرگاه ساخت و به جنگ با عبدربه پرداخت . گاهى صبح و گاهى بعدازظهر با او وارد كارزار مى شد. مردى از قبيله سدوس كه نامش معتق و سواركار دليرى بود، چنين سرود:
اى كاش زنان آزاده كه در عراق شاهد كارزار ما بودند ما را در دامنه كوهها هم مى ديدند...
مهلب پسر خود يزيد را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد كه در جايگاه [ پيشين ] قطرى فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود مردى دلير و چابك را از پى قطرى و براى تعقيب او گسيل دارد. حجاج از اين خبر چنان شاد شد كه شادى خويش را آشكار ساخت و باز نامه يى به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگيخت و نامه را همراه عبيدبن موهب فرستاد و در آن چنين نوشته بود:
اما بعد، همانا كه تو در انجام جنگ درنگ و تاءخير مى كنى تا هنگامى كه فرستادگان من پيش تو مى آيند و با عذر و بهانه تو باز مى گردند و اين بدان سبب است كه تو از جنگ خوددارى مى كنى تا زخمى ها بهبود يابند و كشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانى سوار و جمع كنى (405) و دوباره با آنان روياروى شوى و بجنگى . چنين مى بينم كه همان گونه كه ايشان از تو در وحشت كشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ايشان همان وحشت و بيم را دارى و حال اگر با كوشش جنگ كنى و با آنان روياروى شوى ، اين درد ريشه كن شود و شاخ آن شكسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج يكسان و برابر نيستيد زيرا پشت سر تو مردان [ و نيروهاى امدادى ] و پيش روى تو دارايى بسيار است و آن قوم چيزى جز آنچه مى دانيم ندارند. (406) به هر حال با حركت نرم و آهسته نمى توان به سرعت و شتاب رسيد و با بهانه تراشى به پيروزى نمى توان دست يافت .
چون اين نامه به مهلب رسيد به ياران خود گفت : اى قوم خداوند شما را از چهار كس آسوده كرد كه عبارتند از: قطرى بن فجاءة ، صالح بن مخراق ، عبيدة بن هلال و سعدبن الطلائع ، و اينك در برابر شما فقط عبدربه صغير همراه گروهى از سفلگان ، كه سفلگان شيطانند، باقى مانده است كه به خواست خداوند متعال آنان را خواهيد كشت .
آنان در پسين و پگاه با خوارج جنگ مى كردند و در حالى كه زخمى شده بودند برمى گشتند. گويى از مجلس گفتگو و مذاكره برگشته اند و مى گفتند و مى خنديدند. عبيد بن موهب [ كه نامه حجاج را آورده بود ] به مهلب گفت عذر تو آشكار شد، هر چه مى خواهى بنويس كه من هم به امير خبر خواهم داد. مهلب براى حجاج نوشت :
اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق ، مزد و پاداشى نداده ام و آنان را از مشاهده كار بازنداشته و عقيده خود را به آنان تلقين نكرده ام . گفته بودى كه من به مردم استراحتى مى دهم . از اين كار گزيرى نيست و حتى لازم است كه در آن ، غالب بيارامد و مغلوب چاره يى بينديشد. و گفته بودى كه اين استراحت به منظور فراموش شدن كشتگان و بهبود مجروحين است هرگز مباد كه آنچه ميان ما و ايشان است فراموش شود، كشتگانى كه به خاك سپرده شده اند و زخمهايى كه هنوز بر آن پوست نروييده و خشك نشده است مجال فراموشى نمى دهد. ما و خوارج بر گونه اى هستيم كه آنان از چند حالت ما بيم دارند: اگر آنان اميدى به پيروزى بيابند جنگ مى كنند و اگر خسته شوند از جنگ خوددارى مى كنند. اگر نااميد شوند باز مى گردند و مى روند. و بر عهده ماست كه چون جنگ كنند با آنان جنگ كنيم و چون از جنگ بازايستند هوشيار باشيم و چون بگريزند آنان را تعقيب كنيم . اگر مرا با راءى و تدبير خودم واگذارى ، به اذن خداوند، اين شاخ حتما شكسته شود و اين درد ريشه كن گردد و اگر مرا به شتاب وادارى ، نه از فرمانت مى توانم سرپيچى كنم و نه مى خواهم كوركورانه اطاعت كنم و به هر حال روى خود را به درگاه تو مى دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه مى برم .
ابوالعباس مبرد مى گويد: و چون محاصره عبدربه شدت يافت ، به ياران خود گفت : نسبت به مردانى كه از پيش شما رفته اند و آنان را از دست داده ايد احساس نياز مكنيد. زيرا كه مسلمان به چيزى غير از اسلام احساس ‍ نياز نمى كند و مسلمان اگر توحيدش درست و كامل باشد با توكل به خداى خود قدرت مى يابد و اينك خداوند شما را از خشونت قطرى و شتابزدگى صالح بن مخراق و تكبر او و شوريدگى و كم خردى عبيدة بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بينش خودتان واگذار كرده است . اينك با نيت خالص و شكيبايى با دشمن خود روياروى شويد و از اينجا كوچ كنيد. هر كس از شما كه در اين راه كشته شود شهيد خواهد بود و هر كس از كشته شدن درامان بماند محروم است .
گويد: در اين هنگام عبيدة بن ابى ربيعة بن ابى الصلت ثقفى از نزد حجاج به لشكرگاه مهلب رسيد و در حالى كه دو فرد امين با او بودند مهلب را به كارزار برمى انگيخت . عبيدة بن ابى ربيعة ببه مهلب گفت : با سفارش امير مخالفت كردى و دفاع و طولانى كردن جنگ را ترجيح دادى و برگزيدى . مهلب به او گفت : به خدا سوگند من از هيچ كوششى فروگذارى نكرده ام .
و چون شامگاه فرا رسيد از رقيان (407) در حالى كه زنان و اموال و كالاهاى گزينه و سبك خود را همراه داشتند و بار كرده بودند [ براى كوچ كردن از جيرفت ] بيرون آمدند. مهلب به ياران خود گفت : در جايگاههاى خود مستقر شويد و نيزه هاى خود را بركشيد و بگذاريد بروند. عبيدة بن ابى ربيعه به او گفت : به جان خودم سوگند كه معلوم است اين كار براى تو آسانتر است . مهلب خشمگين شد و به مردم گفت : جلو اينان [ خوارج ] را بگيريد و آنان را برگردانيد و به پسرانش گفت : ميان مردم متفرق شويد و به عبيده گفت : تو با يزيد باش و او را سخت ترين جنگ وادار و به يكى از آن دو امين گفت : تو هم همراه مغيره باش و به او اجازه هيچ گونه سستى مده .
جنگى سخت در گرفت آن چنان كه اسبهاى بسيارى پى شد و سواركاران بر زمين افتادند و پيادگان كشته شدند و خوارج در مورد يك كاسه يا تازيانه يا علف و علوفه خشكى كه مى خواستند از دست بدهند سخت پافشارى و جنگ مى كردند.
در اين حال نيزه مردى از خوارج قبيله مراد بر زمين افتاد و بر سر آن جنگى سخت كردند و اين به هنگام مغرب بود و آن مرادى رجز مى خواند و مى گفت : امشب چه شبى كه در آن واى واى خواهد بود...
هنگامى كه بر سر آن نيزه كار بالا گرفت ، مهلب به مغيره پيام فرستاد: دست از آن نيزه بردار و به خودشان بده كه نفرين خدا بر ايشان باد. آنان دست از نيزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگى جيرفت فرود آمدند . و مهلب وارد جيرفت شد و دستور داد هر كالايى كه از خوارج مانده و جوالهاى آرد و چيزهاى ديگر را جمع كردند و خودش و عبيده و آن دو امين بررسى و مهر كردند. سپس مهلب خوارج را تعقيب كرد و آنان را در حالى يافت كه كنار چاه و قناتى فرود آمده بودند كه جز افراد قوى نمى توانستند از آن آب [ بكشند و ] و بنوشند و هر مردى مى آمد سطلى بر نيزه خود بسته بود و با نيزه آب مى كشيد و سيراب مى شد، و آنجا دهكده يى بود كه مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب ، عبيده را همراه پسر خود يزيد فرستاد و يكى از دو امين را همراه مغيره گسيل داشت و خوارج هم تا نيمروز به جنگ ادامه دادند.
مهلب به ابوعلقمه عبدى كه مردى شجاع بود، و در عين حال ياوه گو و شوخ بود گفت : اى ابوعلقمه ! ما را با سواران يحمد يارى كن و به آنان بگو سرها و جمجمه هاى خود را ساعتى به ما عاريه دهند. گفت : اى امير! سرهاى ايشان كاسه و سبو نيست كه عاريه داده شود و گردنهاى ايشان تنه درخت خرما نيست كه دوباره جوانه بزند.
مهلب به حبيب بن اوس گفت ، تو بر اين قوم حمله كن . او نيز حمله نكرد و در پاسخ اين چنين گفت :
امير هنگامى كه كار بر او دشوار شد بدون علم به من مى گويد پيش برو، ولى اگر از تو فرمانبردارى كنم ديگر براى من زندگانى نخواهد بود و براى من جز همين يك سر سر ديگرى نيست .
مهلب به معن بن مغيرة بن ابى صفره گفت : تو حمله كن . گفت : حمله نمى كنم مگر آنكه دختر خود، ام مالك را به همسرى من در آورى . مهلب گفت : او را به همسرى تو در آورم . معن به خوارج حمله كرد و آنان را تارومار كرد و ميان ايشان نيزه مى زد و چنين مى گفت :
اى كاش كسى باشد كه زندگى را با مال و ازدواجى كه پيش ماست بخرد... سپس در پى حمله اى كه خوارج بر ايشان كردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خويش مغيره گفت : آن امينى كه با تو بود چه كرد؟ گفت : او كشته شد و عبيدة ثقفى هم گريخت . مهلب به يزيد گفت : عبيدة چه كرد و كجاست ؟ گفت : از هنگامى كه عقب نشينى صورت گرفت ديگر او را نديدم . آن امين ديگر به مغيره پسر مهلب گفت : تو دوست و همكار مرا كشتى . چون شامگاه فرا رسيد عبيدة ثقفى برگشت و مردى از خاندان عامر بن صعصعه چنين سرود:
اى مرد ثقفى همواره ميان ما سخنرانى و با سفارش حجاج ما را اندوهگين مى ساختى ولى همين كه مرگ خروشان به سوى ما آمد و باده سرخ بدون آميزه براى ما ريخت ، گريختى ...
مهلب به آن امين ديگر گفت : سزاوار است كه امشب همراه پسرم حبيب با هزار سوار بر وى و بر خوارج شبيخون بزنيد. گفت : اى امير گويا مى خواهى مرا نيز همان گونه كه دوستم را كشتى بكشى . مهلب خنديد و گفت : اختيار آن با توست . هيچيك از دو لشكر، خندقى حفر نكرده بودند و هر دو گروه از يكديگر حذر مى كردند با اين تفاوت كه خوراك و ساز و برگ در لشكر مهلب [ فراوان ] بود و شمار سپاهيانش به حدود سى هزار مى رسيد. چون آن شب را به صلح رساندند، مهلب خود را مشرف بر دره يى ساخت و مردى را ديد كه نيزه يى شكسته و خون آلوده همراه دارد و چنين مى خواند:
در همان حال كه پسركان كوچك من با شكم گرسنه مى خوابند من بهترين خوراك را براى ذوالحمار اختصاص مى دهم ...
مهلب به او گفت : آيا تو از بنى تميم هستى ؟ گفت : آرى . پرسيد: از تيره حنظله ؟ گفت : آرى پرسيد: از تيره يربوع ؟ گفت : آرى من پسر مالك بن نويره ام . مهلب گفت : آرى من از شعرى كه خواندى ترا شناختم . ابوالعباس ‍ مبرد توضيح داده و مى گويد ذوالخمار نام اسب مالك بن نويره است . (408)
ابوالعباس مبرد گويد: آن دو لشكر چند روزى روياروى يكديگر بودند و پيوسته جنگ مى كردند و اسبهاى آنان زين كرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنكه هر دو گروه ضعيف و ناتوان شدند. شبى كه بامداد آن عبدربه كشته شد ياران خود را جمع كرد و به آنان گفت : اى گروه مهاجران ! همانا قطرى و عبيدة هر دو براى زنده ماندن گريختند و حال آنكه راهى براى جاودانگى در اين جهان نيست . فردا با دشمنتان روياروى شويد بر فرض كه آنان بر زندگى شما چيره شوند جلو مرگ شما را كه نمى توانند بگيرند. اينك گلوهاى خود را سپر نيزه ها و چهره هايتان را سپر شمشيرها قرار دهيد و در اين دنيا جانهاى خود را به خداوند ببخشيد تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانى دارد.
آنگاه كه شب را به صبح آوردند به مهلب حمله كردند و چنان جنگى سخت برپا كردند كه جنگهاى پيشين را به فراموشى سپرد. مردى از ياران مهلب كه از قبيله ازد بود به ديگران گفت : چه كسى با من تا پاى جان بيعت مى كند؟ و چهل مرد از قبيله ازد با او بيعت كردند كه گروهى از ايشان بر زمين افتادند و گروهى كشته شدند و گروهى نيز زخمى گرديدند.
در اين هنگام عبدالله بن رزام حارثى كه از مردم نجران بود به مهلب گفت : حمله كنيد. مهلب گفت : اين مرد، عربى ديوانه است . آن مرد به تنهايى به خوارج حمله كرد، صفهاى آنان از هم شكافت و از سوى ديگر بيرون رفت و اين كار را يكبار ديگر نيز انجام داد و مردم به هيجان آمدند. گروهى از خوارج از اسبها پياده شدند و اسبهاى خود را پى كردند. عمر و القضا كه خود و يارانش پياده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند بر ايشان بانگ زد: بر پشب اسبهاى خود با كرامت بميريد و اسبها را پى مكنيد. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشيم فرار را به خاطر مى آوريم . و جنگى سخت كردند و مهلب خطاب به ياران خود بانگ برداشت : زمين را، زمين را دريابيد. و به پسران خود گفت : ميان مردم پراكنده شويد تا شما را ببينند و خوارج نيز بانگ مى زدند: اهل و عيال از آن كسى است كه پيروز شود. پسران مهلب پايدارى كردند. يزيد مقابل ديدگان پدرش جنگى نمايان كرد كه به خوبى از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت : پسرجان من ! آوردگاهى مى بينيم كه در آن كسى جز صبر كننده نجات نمى يابد و از هنگامى كه جنگها را آزموده ام جنگى اين چنين بر من نگذشته است .
خوارج غلاف شمشيرهاى خود را شكستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامى كه جوشش آنان فرو نشست عبدربه كشته شده بود. عمروالقضا و يارانش گريختند و گروهى از خوارج امان خواستند و جنگ در حالى پايان يافت كه از خوارج چهار هزار تن كشته و زخمى و اسير شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمى را به عشيره خودش بسپرند و به لشكرگاه ايشان و آنچه در آن بود دست يافت ، و سپس به جيرفت برگشت و گفت : سپاس ‍ پروردگارى را كه ما را به آسايش و نعمت برگرداند كه آن زندگى ما، زندگى نبود.
آن گاه مهلب گروهى را در لشكرگاه خويش ديد كه آنان را نشناخت . گفت : عادت سلاح پوشيدن چه عادت سختى است ! زره مرا بياوريد و چون آوردند آن رابر تن كرد و گفت : اين گروه ناشناس را بگيريد و چون آنان را نزد او بردند پرسيد: شما كيستيد؟ گفتند: براى اينكه ترا غافلگير كنيم و بكشيم آمده ايم . فرمان داد، آنان را كشتند.
برحى از اخبار مهلب  
مهلب ، كعب بن معدان اشقرى (409) و مرة بن بليد ازدى را نزد حجاج فرستاد و همين كه بر حجاج وارد شدند كعب پيش رفت و چنين خواند:
اى حفص ! سفر، مرا از ديدار شما بازداشت و شيفته شدم و بيدارى و شب زنده دارى چشم مرا آزار داد (410)
حجاج گفت : آيا شاعرى يا خطيب ؟ گفت : شاعرم (411) و قصيده را براى او خواند. حجاج روى به او كرد و گفت : از پسران مهلب برايم بگو. گفت : مغيره سرور و سواركار شجاع ايشان است ، و يزيد را همين بس كه سواركارى دلير است . قبيصة بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص ‍ شجاع در گريختن از مقابل مدرك شرم نمى كند. عبدالملك ، زهرى كشنده و حبيب ، مرگى سريع و زودكش است و محمد شير بيشه است و از فضل بزرگ منشى و دليرى تو را بسنده است . حجاج گفت : مردم را در چه حالى پشت سر گذاشتى ؟ گفت : با خير و نيكى به آنچه آرزو داشتند رسيدند و از آنچه بيمناك بودند امان يافتند. پرسيد: فرزندان مهلب ميان ايشان چگونه بودند؟ گفت : روز حاميان رمه اند و چون شب فرا رسد سواركاران شبيخون . گفت : كداميك ايشان از ديگران دليرتر است . گفت : همچون حلقه هاى دايره پيوسته اند كه نمى توان دانست سرهاى آن كجاست . پرسيد: شما و دشمنتان در چه حال بوديد؟ گفت : هرگاه ما مى گرفتيم عفو مى كرديم و چون آنان مى گرفتند از ايشان نوميد بوديم و چون ما و ايشان كوشش ‍ مى كرديم بر آنان طمع مى بستيم . حجاج گفت : همانا فرجام شايسته از آن پرهيزگاران است . چگونه قطرى توانست از شما بگريزد؟ گفت : ما نسبت به او چاره انديشى كرديم و حال آنكه مى پنداشت كه او نسبت به ما حيله و مكر كرده است . پرسيد: چرا او را را تعقيب نكرديد؟ گفت : جنگ با حاضران براى ما برتر از تعقيب گريخته بود. پرسيد: مهلب براى شما چگونه بود و شما براى او چگونه بوديد؟ گفت : از سوى او نسبت به ما مهربانى پدرى مبذول مى شد و از سوى ما نسبت به او نيكرفتارى فرزندان . گفت : مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزويى داشتند؟ گفت : امنيت را ميان ايشان برقرار كند و غنيمت را شامل همگان كند. پرسيد: آيا تو پيشاپيش اين پاسخ را براى من آماده ساختى ؟ گفت : كسى جز خداوند از غيب آگاه نيست . گفت : آرى به خدا سوگند مردان بزرگ اينگونه اند. مهلب هنگامى كه ترا گسيل داشته به آن داناتر بوده است .
اين روايت كه نقل شد روايت ابوالعباس مبرد بود.
ابوالفرج اصفهانى كه در كتاب اغانى روايت مى كند (412) كه چون كعب را مهلب نزد حجاج گسيل داشت براى او قصيده خود را كه مطلع آن اين بيت است خواند:
اى حفص ! همانا كه سفر مرا از شما بازداشته است بى خواب ماندم و شب زنده دارى چشم مرا آزرد
و در آن قصيده جنگهاى مهلب با خوارج را ياد كرده و وقايع او را با ايشان در هر شهر گفته است و آن قصيده طولانى است و از جمله همان قصيده اين ابيات است كه مى گويد:
پيش از جنگ كار ايشان را سبك مى شمرديم و معلوم شد كارى كه كوچك شمرده مى شد، بزرگ است ... (413)
حجاج خنديد و گفت : اى كعب ! تو مرد با انصافى هستى . سپس از او پرسيد: حال شما با دشمنتان چگونه بود؟ گفت : هرگاه به عفو خودمان و عفو ايشان [ با سستى و نرمى ] رو به رو مى شديم از آنان نوميد مى شديم و هرگاه با جديت و كوشش خود و ايشان روبه رو مى شديم به آنان طمع مى بستيم . پرسيد: پسران مهلب چگونه بودند؟ گفت : روزها پاسداران حريم و شبها زنده دارانى شجاع و دلير بودند. گفت : شنيدن در مقام ديدن چگونه است ؟ گفت : شنيدن كى بود مانند ديدن . گفت : آنان را يكى يكى براى من توصيف كن . گفت : مغيره سوار كار و سرور ايشان و آتش ‍ سوزان و نيزه استوار برافراشته آنان است . يزيد، شجاعى دلير و شيربيشه و درياى خروشان است . بخشنده ايشان قبيصه است ، شير تاراج و حمايت كننده خانواده است . هيچ شجاعى در گريختن از [ مقابل ] مدرك شرم و آزرم نمى كند و چگونه ممكن است از مدرك نگريخت ، مگر مى شود از مرگ آماده و شيرى كه در بيشه به حالت كمين است نگريخت . عبدالملك زهرى كشنده و شمشيرى برنده است و جبيب چون مرگ زودرس و كوه برافراشته و درياى ژرف مى باشد. محمد هم چون شير بيشه و شمشير تيز ضربه زننده است . ابوعيينة دلير والامقام و شمشير برنده است . فضل در شجاعت و بزرگى تو را بسنده است ، شيرى نابودكننده و درياى پرخروش ‍ است . پرسيد: كداميك از ايشان افضل است ؟ گفت : چون حلقه پيوسته اند كه دو طرف آن مشخص نيست . پرسيد: مردم در چه حالند؟ گفت : در بهترين حال ، عدل و داد ايشان را خشنود و راضى داشته و غنيمت آنان را بى نياز ساخته است . پرسيد: رضايت ايشان از مهلب چگونه است ؟ گفت : بهترين رضايت ، ايشان ديدن محبت و مهر پدرى را از او از دست نمى دهند و او هم محبت فرمانبردارى پسرى را از ايشان از دست نمى دهد. و سپس ‍ دنباله همان سخن ابوالعباس مبرد را مى آورد.
گويد: حجاج فرمان داد بيست هزار درهم به كعب اشقرى دادند و او را پيش ‍ عبدالملك گسيل داشت و او هم دستور داد بيست هزار درهم ديگر به او بدهند.
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: كعب اشقرى از شاعران و مديحه سرايان مهلب است و شاعرى پسنديده است . عبدالملك بن مروان به شعراء مى گفت : شما گاهى مرا به شير و گاهى به باز تشبيه مى كنيد، كاش چنان مى گفتيد كه كعب اشقرى براى مهلب و پسرانش گفته است .
خداوند آن گاه كه ترا آفريد و پرورش داد، دريا را آفريد و از تو رودخانه هاى پر آب منشعب ساخت ...
ابوالفرج مى گويد: اين ابيات از قصيده اى از كعب اشقرى است كه در آن مهلب را ستوده و جنگهاى او را با خوارج ياد كرده است و از جمله ابيات آن قصيده ، اين ابيات است .
از ابطحيان قريش درباره مجد جاودانه بپرس كه كجا رفت ؟... (414)
ابوالفرج مى گويد: محمد بن خلف وكيع ، با اسنادى كه آن را ذكر كرد براى من گفت : چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز كند و از تاءخير او در اين كار گله گزارد و او را ضعيف و ناتوان شمرد [ كه به همين سبب به آنان زمان مى دهد و تاءخير مى كند ]. مهلب به فرستاده حجاج گفت : به او بگو گرفتارى در اين است كه كار و فرمان در دست كسى باشد كه والى و مالك است ، نه در دست كسى كه آن را مى شناسد. اينك اگر تو مرا براى جنگ با اين قوم گماشته اى كه خود بدان گونه مصلحت مى بينم چاره آن را بسازم و اگر به من امكان دهى همين كه فرصتى پيدا كنم آن را درمى يابم و اگر امكان ندهى متوقف خواهم ماند و به هر حال من اين كار را آن چنان كه به مصلحت باشد تدبير مى كنم و اگر مى خواهى در حالى كه من اينجا حاضرم و تو غايبى به راى و پيشنهاد تو عمل كنم و اگر نتيجه درست بود بهره و پاداش آن براى تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من . هر كه را صلاح مى دانى به جاى من گسيل دار. مهلب هماندم چنين نامه يى هم براى عبدالملك فرستاد. عبدالملك براى حجاج نوشت : با مهلب در آنچه مصلحت مى بيند معارضه مكن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا كارش را تدبير كند.
گويد: كعب اشقرى برخاست و در حضور فرستاده حجاج براى مهلب اين ابيات را خواند:
همانا جايگاه امن و آسايش كنار شهرها پسر يوسف را در مورد كار شما فريب داده است . اگر او ميان آوردگاه به هنگام رويارويى دو صف شاهد مى بود گستره جهان بر او تنگ مى شد...
چون اين ابيات او به اطلاع حجاج رسيد به مهلب نامه نوشت و دستور داد كعب اشقرى را پيش او بفرستد. مهلب ، كعب را از اين موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبدالملك گسيل داشت ، و نامه يى براى عبدالملك نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون كعب پيش ‍ عبدالملك آمد و نامه و پيام مهلب را داد، عبدالملك از وى پرسشهايى كرد و او را پسنديد و او را نزد حجاج گسيل داشت و براى او نامه نوشت و او را سوگند داد كه كعب را از شعرى كه سروده و به او رسيده است ببخشايد. همين كه كعب وارد شد حجاج گفت : اى كعب بگو! انديشه بازگشت كره شترهاى بهارى غنيمت است . (415)
كعب گفت : اى امير! به خدا سوگند در مواردى كه از اين جنگها شاهد بودم و در برخى از خطرها كه مهلب ما را به آن وارد مى كرد دوست مى داشتم از آن نجات پيدا كنم و خونگير و دلاك باشم . گفت : آرى همين كارها براى تو سزاوارتر است . اگر سوگند اميرالمومنين نمى بود آنچه مى گويى برايت سودى نداشت . اينك به سالار خود بپيوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه كرد.
ابوالعباس مبرد مى گويد: نامه يى كه مهلب براى حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پيروزى داد چنين بود:
بسم الله الرحمان الرحيم . سپاس خداوندى را كه با اسلام ، از دست دادن هر چيز ديگر جز آن كفايت مى كند. حاكمى كه تا شكر و سپاسگزارى بندگان قطع نشود او افزونى فضل خويش را از آنان باز نمى دارد. اما بعد، نتيجه كار ما چنان شد كه خبرش به تو رسيده است . ما و دشمن بر دو حال مختلف بوديم آنچه ما را از ايشان شادمان مى كرد بيش از آنچه بود كه ما را اندوهگين كند و آنچه آنان را از ما اندوهگين مى كرد افزون از آنچه بود كه ما را شادمان كند. با وجود آنكه شوكت ايشان سست بود كارشان چنان بالا گرفته بود كه زنان جوان از نام آنان مى ترسيدند و كودكان را با نام آنان مى خواباندند. من در پى كسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به يكديگر نزديك مى ساختم تا چهره ها يكديگر را بشناسند و همواره چنين كردم تا كار به سامان رسيد، و ريشه گروهى كه ستم كردند بريده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. (416)
حجاج براى او چنين نوشت :
اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نيكى كرد و آنان را از زحمت شمشيرزدن و سنگينى جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا مى گذشت داناترى و سپاس خداوند پروردگار جهانيان را. اينك چون اين نامه من به تو رسد غنيمت كسانى را كه جهاد كرده اند ميان ايشان تقسيم كن و به مردم هم به اندازه كوشش و زحمتى كه متحمل شده اند از غنايم ببخش و هر كس را هم صلاح دانستى كه بيشتر دهى چنان كن ، و اگر هنوز از خوارج چيزى آنجا باقى است گروهى از سواران را براى مقابله با ايشان بگمار. هر كس را كه صلاح مى دانى به ولايت كرمان منصوب كن و يكى از فرزندان دلير خود را به فرماندهى سواران بگمار و به هيچكس قبل از آنكه آنان را نزد من بياورى اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند درآمدن نزد من شتاب كن .
مهلب پسر خود يزيد را به ولايت كرمان گماشت و به او گفت : پسركم ! امروز و از اين پس تو چنان كه بوده اى نخواهى بود، و [ از درآمد كرمان ] آنچه بر حجاج افزون آيد از تو خواهد بود؛ و بر هيچكس خشم مگير مگر بر كسى كه پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر كس كه از تو پيروى مى كند نيكرفتارى كن و اگر از كسى چيزى ناپسند ديدى او را پيش من گسيل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان كن .
سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را كنار خود نشاند و نسبت به او نيكى و اكرام كرد و گفت : اى مردم عراق ! شما همگى چون بردگان زرخريد مهلب هستيد و خطاب به مهلب گفت : به خدا سوگند كه تو چنانى كه لقيط (417) گفته است : پاداش شما بر خدايتان باد. كار خود را به مردى فراخ سينه و نيرومند واگذاريد كه آشنا به امور جنگ باشد...
و روايت شده است كه مردى برخاست و خطاب به مهلب گفت : خداوند كارهاى امير را قرين صلاح بداراد! به خدا سوگند خودم شنيدم كه حجاج به ياران خود مى گفت : به خدا سوگند كه مهلب همان گونه است كه لقيط ايادى گفته است و سپس اين ابيات را خواند. حجاج بسيار شاد شد. مهلب گفت : به خدا سوگند كه ما از دشمن خويش استوارتر و تيزتر نبوديم ، ولى حق باطل را فروكوفت و جماعت بر فتنه چيره گشت و فرجام پسنديده از پرهيزگاران است ، و معلوم شد درنگ كردن كه آن را خوش نمى داشتيم براى ما بهتر از شتابى بود كه آن را دوست مى داشتيم .
حجاج گفت : راست مى گويى . اينك براى من كسانى را كه در جنگ متحمل زحمت بسيار شده اند بگو و چگونگى پايدارى ايشان را براى من بيان كن . [ او به مردم دستور داده بود كه چنين كنند و آنان براى حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت : به خواست خداوند متعال آنچه كه خداوند براى آخرت شما اندوخته است براى شما بهتر از چيزهايى است كه در دنيا بدست مى آوريد. ] (418) آن گاه مهلب به ترتيب پايدارى و اهميت ايشان به نام بردن از آنان پرداخت و پيش از همه درباره پسران خودش مغيره ، يزيد، مدرك ، حبيب ، قبيصة ، مفضل ، عبدالملك و محمد سخن به ميان آورد و گفت : به خدا سوگند اگر كسى در پايدارى مقدم بر ايشان مى بود او را بر ايشان مقدم مى داشتم و اگر ستم بر ايشان نمى بود آنان را پس از ديگران ياد مى كردم . حجاج گفت : راست مى گويى و در اين مورد هر چند كه تو در آوردگاه حاضر بودى و من غايب بوده ام ولى داناتر از من نيستى ، همانا كه آنان شمشيرهايى از شمشيرهاى خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغيره و رقاد و نظاير آن دو نام برد. حجاج گفت : رقاد كيست ؟ در اين هنگام مردى بلند قامت كه پشتش اندك خميدگى داشت وارد شد. مهلب گفت : همين [ رقاد است ]، سواركار شجاع عرب . رقاد به حجاج گفت : اى امير! من همراه فرماندهان ديگرى غير از مهلب كه جنگ مى كردم همچون يكى ديگر از مردم بودم و چون همراه كسى قرار گرفتم كه مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ايستادگى مرا پاداش داد، در نتيجه من و يارانم در زمره دليران درآمديم .
حجاج فرمان داد گروهى را بر گروهى ديگر به ميزان پايدارى و زحمتى كه متحمل شده اند برترى دهند و به فرزندان مهلب دوهزار بيشتر داد (419) و به رقاد و گروهى ديگر نيز همين گونه پرداخت . يزيد بن حنباء كه از خوارج است چنين سروده است : اى ام عاصم ! دست از سرزنش بدار كه زندگى جاودانه نيست و در نكوهش شتاب مكن ، و اگر از سوى تو نكوهش پيشى مى گيرد اينك سخن پر معنى كسى را كه درباره تو داناست بشنو...
مغيره حنظلى كه از ياران مهلب است چنين سروده است :
من مردى هستم كه خدايم مرا گرامى داشته و از انجام كارهايى كه در آن وخامت است بازداشته است ...
حبيب بن عوف از سرداران مهلب هم چنين سروده است :
اى ابوسعيد! خدايت پاداش شايسته دهاد! كه بدون آنكه بر كسى شدت به خرج دهى كفايت كردى . با بردبارى نادانان را مداوا كردى و ريشه كن و سركوب شدند و تو چون پدرى مهربان بر فرزند بودى .
عبيدة بن هلال خارجى مردى از اصحاب خود را ياد كرده و چنين گفته است : بر خاك مى افتد و نيزه ها او را بلند مى كند گويى پاره گوشت و عضوى است در چنگالهاى درنده يى زير و زبر مى شود. آرى كشته شده به خاك مى افتد و نيزه ها او را فرو مى گيرد. همانا عمر آنان كه جان خود را به خدا فروخته اند [ خوارج ] كوتاه است .

next page

fehrest page

back page